
عزیز خانوم ؛ طرحی از یک زندگی به روایت کبری حسین زاده حلاج
تومان22.000 تومان19.800

ابوعلی کجاست؟؛ زندگی نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضی عطایی معروف به ابوعلی
تومان27.000 تومان24.200
نعمت جان ؛ روایت زندگی صغری بستاک امدادگر بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک
تومان40.000 تومان36.000
دسته: پرفروش دفاع مقدس
معرفی کتاب
صغری بُستاک، سال 1337 در اندیمشک متولد شده و فعالیتهایش را پیش از پیروزی انقلاب شروع کرده است. پس از انقلاب هم در نهادهای انقلابی همچون بنیاد مستضعفین، نهضت سوادآموزی، کمیته امداد و نهایتاً بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک خدمت کرده. اواخر سال 1366 با دعوتنامهای از طرف تعاون سپاه، در کنار امدادگری، مسئول گروه انصارالمجاهدین شد.
کتاب «نعمت جان»؛ خاطرات صغری بُستاک، پرستار و امدادگر دفاع مقدس، به قلم سمانه نیکدل می باشد.
گزیده ای از کتاب
دست تنها بودم. همه پرستارها سرشان شلوغ بود و کسی نبود کمکم کند. تا آن موقع چنین کاری نکرده بودم. خیلی میترسیدم. زیرلب صلوات میفرستادم تا آرام شوم. به امام زمان(عج) توسل کردم. گازاستریل و قیچی و باند و پنس و بتادین و چند تا وسیله دیگر را برداشتم. تلفن زنگ خورد. آقای عسکری از تبلیغات پشت خط بود. پرسید: «توی بخش کمک میخواید؟» گفتم: «خدا خیرت بده. زود بلند شو بیا.» رفتم بالای سر مجروح. بهش گفتم: «مجبوریم همین جا ترکش رو دربیاریم. نمیتونم بیهوشت کنم. تحمل درد رو داری؟» چشمهایش بیرمق بود. نگاهی انداخت بهم و گفت: «آره… فقط درش بیارید… سینهام داره میسوزه.»
***
مجروح موجگرفتهای داشتیم که گاهی دچار حمله عصبی شدید میشد. بیستوسه سالش بیشتر نبود. هرچه آرامبخش بهش تزریق میکردیم، فایده نداشت. نزدیکیهای ظهر حالش بد شد و با داد و فریاد از اتاقش آمد بیرون. فکر میکرد توی جبهه است و ما عراقی هستیم. این طرف و آن طرف میدوید. آمد سمت ایستگاه پرستاری و همهچیز را به هم ریخت. در اتاق بقیه مجروحها را بستم، دویدم توی اتاق تدارکات. ایستادم پشت در و فقط صلوات میفرستادم.
از شدت ترس به زور نفس میکشیدم. توی دلم میگفتم الان میآید میگیردم و خفهام میکند. توی اتاق، سیلندر گاز بزرگی داشتیم. کتری رویی بزرگی میگذاشتیم رویش و برای مجروحها چای درست میکردیم. یک دفعه در اتاق را به زور باز کرد. خودم را پشت در پنهان کردم. رفت سمت گاز. کتری را برداشت و محکم کوبید به دیوار و از اتاق رفت بیرون. آن قدر پرتابش شدت داشت که یک طرف کتری رفت داخل.
تا از اتاق رفت بیرون، زنگ زدم اورژانس و گفتم: یکی از موجیهامون حالش خیلی خرابه. خودتون رو برسونید.» … دو نفر از پزشکیارها سریع آمدند کمک. داشت خودش را از سیمخاردارهای اطراف بیمارستان رد میکرد که دویدند سمتش. به زور نگهش داشتند و آوردندش بخش. هنوز داد و فریاد می کرد. رفتم بالای سرش تا بهش آرامبخش تزریق کنم. توی هوا دست و پا میزد، اگرجاخالی نداده بودم، صورتم بالگدش صاف میشد…
یکی از پزشکیارها را فرستادم بالای سرش. ده دقیقه ای کنارش ماند. حرف میزدند و میخندیدند. لابهلای حرفهایشان پزشکیار بهش گفت: «خدا رحم کرد ها! نزدیک بود بزنی صورت خواهر بستاک رو صاف کنی!» اصلاً یادش نبود چه کرده. حالش که بهتر شد آمد ازم عذرخواهی کرد
اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “نعمت جان ؛ روایت زندگی صغری بستاک امدادگر بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک” لغو پاسخ
ممکن است علاقه مند باشید
آبنبات دارچینی ؛ داستان طنز
آبنبات نارگیلی ؛ داستان طنز
محصولات مرتبط
انتشارات حماسه یاران با افتخار نیرو گرفته از WordPress
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.