دوربرگردان تومان80.200
بازگشت به محصولات
زایو تومان144.000

روایت بی قراری

تومان103.500

معرفی کتاب

در کتاب روایت بی قراری، سرگذشت زندگی شهید مدافع حرم، حسین محرابی را به روایت همسر شهید، خانم مرضیه بلدیه می‌خوانید. این اثر یکی از کتاب‌های مجموعه تاریخ شفاهی زنان قهرمان است که در نشر ستاره‌ها به چاپ رسیده است.

 

 

گزیده ای از کتاب

نمی‌شه، نمی‌شه آقاجان، مسئولیت داره. ما مجاز به همچین کاری نیستیم. اگه خیلی اصرار دارین خودتون با مسئولیت خودتون می‌تونین برین، کسی جلوتونو نگرفته.

این جواب‌هایی است که مسئول کاروان می‌دهد. هیچ جوره راضی نمی‌شود که با گروه برویم زیارت. می‌گوید خطر جانی دارد. شهر ناامن است و به او اجازهٔ عبور و مرور در شب را نداده‌اند. حسین هم مدام می‌گوید: برادرِ من، آدم شبِ شهادت فاطمهٔ زهرا نجف باشه و توی هتل لم بده! ما که تا اینجا جونمونو کف دستمون گذاشتیم مابقی رو هم خدا درست می‌کنه.

من کناری ایستاده‌ام و گوش می‌کنم. هیچ‌کدام کوتاه نمی‌آیند و حسین هم انگار نمی‌خواهد تنهایی مزهٔ زیارت را در این شب بچشد.

یکی میانه را می‌گیرد و می‌گوید: هر کی بخواد می‌تونه بره، فقط این بندهٔ خدا مسئوله، نمی‌تونه. شایدم نمی‌خواد خودشو به دردسر بندازه، شما خودتون برین برادر من.

با حسین می‌رویم سالن غذاخوری. شام مختصری می‌خوریم و دوتایی راه می‌افتیم سمت حرم. هر دوتامان ذوق داریم. آخ که صفایی دارد ایوان نجف!

توی ماشین که می‌نشینیم، اولین کاری که می‌کنیم، کشیدنِ پرده‌هاست. این را به خواستِ راننده انجام می‌دهیم. به‌خاطرِ سربازهای آمریکایی که همه جا ایستاده‌اند.

حسین نشسته کنار من. یکی دو تا از مسافرها که همراهمان آمده‌اند، جلو نشسته‌اند. راننده، عربی چاق‌وچله و خوش‌صحبت است که دست‌وپاشکسته فارسی صحبت می‌کند. از راه و طولِ مسیر چیز زیادی را نمی‌دیدم جز روبرو. کوچه‌های تاریک و روشن، نظامی‌ها و بعد خیابان‌های عریض و طویل و البته خاک.

پیاده که می‌شویم حسین از راننده کلی تشکر می‌کند و پول همه را یکجا حساب می‌کند. هرچه بقیه اصرار می‌کنند راضی نمی‌شود. جلوتر که می‌رویم نگاهی به صورتش می‌اندازم و می‌خندد.

– می‌خوام تو زیارتِ بقیه سهیم باشیم.

همیشه همین‌قدر زیرک بود. به این زرنگی‌اش غبطه می‌خوردم، مثلِ وقتی که وارد حرم می‌شویم و او اول از همه به خانم زهرا سلام می‌دهد.

با دلخوری می‌گویم: به منم از این چیزا یاد بده.

– حالا که دیر نشده، الان سلام بده.

بعد دست می‌برد به سینه و جلوتر می‌ایستد و با صدای بلند به هر دویشان سلام می‌دهد و شروع می‌کند به خواندن زیارت‌نامه. چند نفر همراهمان هم کنارمان می‌ایستند و ساکت گوش می‌کنند. همه راضی‌اند و کسی حرفی نمی‌زند.

وارد که می‌شویم، صحن و سرا خلوت است و غریب. حس خوبی دارم؛ از این خنکیِ شب، ایوان طلا، زمزمه‌هایِ آهستهٔ قرآن و دعا، لهجه‌های عربی، مردانی با دشداشهٔ سیاه یا سفید که هر کدام سر بر سنگی ساییده و غرق در حالِ خودشان هستند. زن‌های عباپوش و مادرانی با نوزادهای سرمه‌کشیده، به همان سبکِ سی سالِ پیش خودمان، کودکانشان را در قنداق‌های سفید پیچیده با دعای تعویذِ چشم، بر شانه یا تکه طلایی به سنجاق زده، داخل می‌آیند، دور هم می‌نشینند و خیلی منظم می‌خوانند و دست به سینه می‌کوبند.

حسین و چند مردِ همراهش از آن ورودی که سر درش نوشته بودند «الرّجال» داخل می‌شوند و من از مدخلِ مخصوص «نساء» می‌روم داخل و درست جایی را انتخاب می‌کنم که به حسین نزدیک باشم؛ جایی نزدیکِ میله‌هایِ آهنیِ حایل که مردها دیده می‌شوند و صدایشان را می‌شد شنید.

از آنجا صدای حسین را می‌شنوم و روضه‌اش را که مثل اکثر اوقات می‌گوید: «ببخشید که شیعهٔ واقعی نیستم، ولی به هزار امید خودمو اینجا رسوندم.»

مُهری می‌گذارم و قامت می‌بندم برای نماز زیارت که باز صدای حسین را می‌شنوم: «آقاجان، امشب به شما خیلی سخت گذشته، برای عرض ادب اومدیم، سلام ما رو بپذیر.»

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “روایت بی قراری”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ممکن است علاقه مند باشید

محصولات مرتبط