اخبار

دیدارهایی با امام که در قاب خاطره‌ ماند

در آستانه رحلت بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران؛
دیدارهایی با امام که در قاب خاطره‌ ماند

هزاران نفر از مردم تهران و شهرهای اطراف، در روزهای نخست پس از پیروزی انقلاب اسلامی، برای دیدار با امام خمینی (ره) راهی محل اقامتش در مدرسه علوی شدند. این دیدارها که با شور انقلابی برگزار می‌شد، صحنه‌هایی کم‌نظیر از بیعت ملت با رهبر نهضت را رقم زد.

به گزارش روابط عمومی انتشارات حماسه یاران، به کوشش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، در روزهایی که بوی پیروزی انقلاب اسلامی در کوچه‌های تهران پیچیده و نشانه‌های شکل‌گیری نظام نوین در ایران هویدا شده بود، نخستین دیدار جمعی مادران شهدا و مبارزان انقلابی با امام خمینی (ره) در حسینیه جماران رقم خورد. دیداری که فراتر از یک ملاقات تشریفاتی، نماد بیعت صادقانه و بی‌قید و شرط مادران این سرزمین با رهبر نهضت اسلامی بود.

این دیدار، در حالی انجام شد که هنوز بسیاری از زخم‌های روزهای مبارزه بر تن و جان مردم باقی بود. مادرانی که فرزندانشان را در درگیری‌های انقلابی از دست داده یا مادرانی که فرزندانشان را در خط مقدم تظاهرات و مقاومت علیه رژیم پهلوی حاضر بودند، حالا به دیدار کسی آمده بودند که فرزندان‌شان با نام و عکسش و با پیام‌هایش به خیابان رفته بودند.

زنانی که امام درباره‌شان فرمود: «شما گمان می‌کنید اعلامیه من و شما شاه را بیرون کرده است؟ همین‌ها شاه را بیرون کردند.» و این جمله را دوبار تکرار کرد.

در فضای آکنده از عاطفه، شور و ایمان، امام خمینی با آرامش و محبت، پذیرای این مادران شد. بسیاری از این دیدارها نه در قاب عکس و تصویر، بلکه در قاب خاطره‌ها باقی مانده‌اند. با این حال، روایت‌هایی از آن لحظات در کتاب‌های مستند و منابع شفاهی باقی مانده‌اند که امروز فرصتی است برای مرور آن لحظات ماندگار از دل تاریخ.
کتاب‌هایی همچون «قصه ننه علی»، «قاب های روی دیوار» و «جنگ فرخنده» بخش‌هایی از این دیدار را از زبان خود مادران یا همراهان‌شان روایت کرده‌اند؛ روایت‌هایی که نشان می‌دهد زنان این سرزمین، نه‌تنها مادر شهدا، بلکه خود، انقلابیونی بی‌تردید بودند.

در ادامه این گزارش، برشی از خاطرات و روایت‌های ثبت‌شده در این سه کتاب آورده می‌شود؛ آن‌گونه که آن مادران گفته‌اند، آن‌گونه که آن روزها گذشته است.

نماز صبح که تمام می‌شود، بلندگوی حسینیه اعلام می‌کند: «عزیزان نمازگزار، توجه داشته باشید، ان‌شاءالله امام فردا با مشتاقان‌شون دیدار دارن.»
صدای سوت تیزی از بلندگو می‌آید و بعد قطع می‌شود. چه خبر مسرّت‌بخشی!

دستم را دور شانه‌های فرشته می‌اندازم و او را به سینه‌ام می‌چسبانم. روی سرش را می‌بوسم. با چشمان عسلی و درشتش نگاهم می‌کند. لبخند شیرینی گوشه لبش نقش بسته که معصومیت کودکی‌ام را برایم زنده می‌کند.

چشم می‌گردانم؛ نگاه‌های آدم‌های اطرافم خاص‌تر شده و به ما جلب شده است. سجاده‌ام را جمع می‌کنم. چند خانم دورم حلقه می‌زنند و می‌نشینند. یکی‌شان، از سر کنجکاوی، چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌پرسد: «ما دیگه خیلی کنجکاو شدیم بدونیم شما کی هستید. الان چند روزه اینجاییم ولی هیچ خبری از دیدار امام با مردم نبوده. چطور حالا که شما اومدید، باید به دیدنشون بریم؟»

در حالی که با آرامش خاطر تسبیحات حضرت زهرا (س) را زیر لب می‌گویم، لبخند محوی می‌زنم و می‌گویم: «خب، الحمدلله که فعلاً این دیدار هم قسمت ما شده، هم قسمت شما. فقط خواست خداست. من کسی نیستم.»

جمعیت زیادی به انتظار دیدار جمع شده‌اند. برای دیدن امام لحظه‌شماری می‌کنم.دوست دارم هرچه زودتر چهره مبارک و عرفانی ایشان را از نزدیک ببینم.

موقع ورود امام به سکوی سخنرانی، فرشته که خیلی نزدیک به سکو ایستاده، با دیدن پاهای امام، اشک روی صورتش سرازیر می‌شود. با داد و فریاد می‌گوید: «مامان! من پاهای آقا رو دیدم! مامان! من پاهاشون رو دیدم!»

مثل ابر بهار می‌گرید و از دیدن امام ذوق‌زده شده است. انتظار چنین برخوردی را از او ندارم. صورتش را می‌بوسم و می‌گویم: «باشه دختر خوبم. یه کم آروم باش. اگه امام بفهمن تو این‌قدر دوستشون داری، خیلی خوشحال می‌شن.»

اشک‌هایش را از روی صورتش پاک می‌کنم و به او لبخند می‌زنم.

کتاب قاب‌های روی دیوار، تالیف: اختر بیجاد

برای مشاهده و خرید آسان کتاب قاب‌های روی دیوار اینجا کلیک کنید

محل دیدارهای مردمی امام خمینی، مدرسه علوی بود. من و تعداد زیادی از خانم‌های مسجد، سوار بر اتوبوس به طرف خیابان ایران حرکت کردیم. کوچه و خیابان‌های اطراف مدرسه غلغله بود. چند ساعتی طول کشید تا به محل دیدار برسیم.

اهالی محله با چای و لقمه‌ای نان و پنیر از میهمانان امام پذیرایی می‌کردند. با موج جمعیت حرکت می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. برای دیدن امام لحظه‌شماری می‌کردم. با صدای بلند صلوات جمعیت، سر چرخاندم و متوجه حضور امام در کنار پنجره شدم. صدای ضربان قلبم به‌خوبی شنیده می‌شد؛ کم مانده بود سکته کنم! وسط روز، ماه در آسمان تهران طلوع کرده بود و من به زیارتش رفته بودم.

شیرینی وصال امام و تماشای آن جمال نورانی، غم سال‌های تلخی که بر من گذشته بود را از یادم برد. خودم را نزدیک پنجره رساندم. همه‌ی توانم را جمع کردم. دستم را بالا بردم و فریاد زدم: «امام! امام! چیزی ندارم تقدیمت کنم؛ دو تا سرباز دارم که تقدیمت می‌کنم. بچه‌هام به فدات.»

نمی‌دانم امام صدایم را شنید یا نه؟ از هوش رفتم و افتادم زمین. خدا رحم کرد که در آن شلوغی زیر دست و پا له نشدم. نمی‌دانم در آن اوضاع چه کسی مرا به گوشه خلوتی برد. با خیس شدن صورتم به هوش آمدم. کمی آب‌قند خوردم و جان به تنم برگشت.

بلند شدم و شعار دادم. گریه امانم را بریده بود؛ دوباره از حال رفتم.

منبع کتاب قصه ننه علی تالیف: مرتضی اسدی

برای مشاهده و خرید آسان کتاب قصه ننه علی اینجا کلیک کنید

آن شب، شب رفتن امام را می‌گویم، در خانه پرویز و احترام بودم. مریم سرخک گرفته بود، دل من هم بدجوری گرفته بود. دیگر کار از امن یجیب گذشته و اضطرار و بیچارگی دیوانه‌ام کرده بود. صدای قرآن رادیو قطع نشد، ولی رشته امید من قطع شد. وقتی صدای آقای حیاتی در شروع خبر صبحگاهی لرزید، پشت من هم لرزید: «إنّا لله و إنّا إلیه راجعون… روح بزرگ پیشوای مسلمین جهان… به ملکوت اعلی پیوست!»

وای که دنیا روی سرم خراب شد. هرچه از یتیمی در هفت‌سالگی نمی‌دانستم، اینجا فهمیدم. درد این یتیمی دیگر تمامی نداشت. گوشی را برداشتم و به بیمارستان زنگ زدم. گفتم: «هرکی جای من کشیک بده، وقتی برگشتم از خجالتش درمیام!»

در این مدت، مرا خوب شناخته بودند. می‌دانستند جبهه‌ای‌ام، حزب‌اللهی‌ام، بسیجی‌ام و مرید امام! تا قبل از آشنایی‌ام با امام، فقط فرخنده بودم. این‌همه نام را از امام داشتم. مریم را برداشتم و از پرویز و بقیه خداحافظی کردم.

احترام گفت: «کجا؟»

_می‌رم مصلی! مگه نشنیدید می‌خوان امام رو ببرن اونجا؟

– با این بچه مریض؟ تو این شلوغی؟ مریم سرخک داره. نباید چشم ناپاک بهش بیفته، یه‌وقت بچه از دست می‌ره‌ها!

– هیچی نمی‌شه، به امید خدا. بذارید برم، دلم طاقت موندن نداره.

خودم را به سه‌راه تهران‌پارس رساندم. یک لقمه نان و پنیر و گوجه و خیار برای مریم برداشتم و یک تکه لباس. راه افتادم سمت مصلی. زن و مرد، پیر و جوان، به‌سرزنان راهی آن‌جا بودند. حال هیچ‌کس دست خودش نبود. کسی مردم نبود؛ یکی مویه می‌کرد، یکی فریاد می‌زد، یکی با صدای بلند حرف می‌زد.

از همه بیشتر دلم به حال بچه‌بسجی‌ها می‌سوخت. چفیه‌به‌سر، با ریش و موی خاکی زار می‌زدند. یتیمی عجب دردی بود و من نمی‌دانستم!

وقتی امام را در آن محفظه شیشه‌ای دیدم، کم مانده بود قالب تهی کنم. دستم را تا جایی که می‌شد بلند کردم و صدایش زدم.می‌دانستم صدایم را می‌شنود. می‌گفتم: «آقاجان! چرا صورتت رو پوشوندی؟ بذار ببینمت.»

یک دل سیر زار زدم. از لابه‌لای جمعیت، خودم را به نزدیکی جایگاه امام رساندم. بلوز مریم را درآوردم و همراه مقنعه‌ای که در کیف داشتم، به یکی از پاسدارهای بالای کانتینر دادم و خواستم روی شیشه بکشد.بعد، بلوز را تن مریم کردم و یک گوشه روی زمین نشستم و مشغول خواندن دعا شدم.‌

منبع، کتاب جنگ فرخنده، تالیف: زینب بابکی

برای مشاهده کتاب جنگ فرخنده اینجا کلیک کنید

انتشارات حماسه یاران [نشر تخصصی جهاد و شهادت]
حس خوب خواند را با ما تجربه کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *